زندگینامه مجید قربانخانی

ساخت وبلاگ

خالکوبی هم جلوی شهادت «داداش مجید» را نگرفت

«مجید قربانخانی» یکی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع) است. که ماجرای تحول تا شهادتش تنها ۴ماه به طول انجامید تا یکی از شهدای نامی این جنگ باشد.

مجله مهر- عطیه همتی: پهلوان‌ها همیشه در افسانه‌ها نیستند. همیشه آن آدم‌های عجیب‌وغریب و بی‌آلایش قصه‌ها هم نیستند. قهرمان‌ها این روزها همان آدم‌های ساده دیروزند. همان آدم‌هایی که چه ساده از کنارشان گذشتیم و آنها چه ساده‌تر دل بریدند. قصه شهید «مجید قربان‌خانی» قصه کوچه‌پس‌کوچه‌های پایین‌شهر است. قصه آدم‌هایی که بارها به شهادت چشم‌هایمان قضاوتشان کردیم اما صدای «هل من ناصر ینصرنی» را که شنیدند تمام راه را با سر دویدند تا از قافله عقب نمانند. مجید وقتی یک‌باره چمدان‌هایش را بست هیچ‌کس نمی‌دانست در سرش چه می‌گذرد؛ اما تصمیمش را گرفته بود. پس بی‌قید به دنیای پشت سرش و تمام آرزوهایش، حتی جیب‌هایش را خالی کرد تا سبک و راحت‌تر برود تا یک محله و یک نسل را روسفید کند. قصه مجید قربان‌خانی قصه این روزهای بچه‌های محله «یافت‌آباد» تهران است و عکس‌هایش زینت‌بخش کوچه‌هایی است که کودکان خردسال آن، هنوز به امید آمدن مجید اسباب‌بازی‌هایشان را بساط می‌کنند. هنوز با دیدن ماشین خالی از مجید بالا و پایین می‌پرند و حتی به امید آمدن او، برایش نامه می‌نویسند و آدم‌بزرگ‌ها بارها هرروز از خودشان می‌پرسند. چه چیزی مجید را برد؟

به بهانه شهادت شهید مجید قربان‌خانی یکی از پر قصه‌ترین و به‌یادماندنی‌ترین شهدای مدافع حریم اهل‌بیت (ع) سراغ خانواده این شهید رفتیم تا از مجید و قصه‌های شیرین و عجیب‌وغریبش بیشتر بدانیم؛ اما «قصه‌های مجید» هنوز ادامه دارد...

تا اول دبیرستان برای درس خواندنش در مدرسه نشستم!

شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد. آخرش هم‌کلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم. بشدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌کشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.»

همیشه دوست داشت پلیس شود

مجید پسر شروشور محله است که دوست دارد پلیس شود. دوست دارد بی‌سیم داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد. مادر مجید می‌گوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است. می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد. چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.»

سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود

همه اهل خانه مجید را داداش صدا می‌کنند. پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌کنند. خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر می‌کرد اما نمی‌خواست سربازی برود. مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمی‌شود که سربازی نرود. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته‌ام. گفت برای خودت گرفته‌ای! من نمی‌روم. با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوش‌شانس بود. از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه کم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم. مجید که نبود کلاً بی‌قرار می‌شدم. من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت. مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان می‌رساند. وقتی یک دور می‌زد وبرمی گشت خانه می‌دید که پوتین‌های مجید دم خانه است. شاکی می‌شد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد کردم!»

سخن امام خمینی خطاب به شهید حسین فهمیده...
ما را در سایت سخن امام خمینی خطاب به شهید حسین فهمیده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahidanharam90 بازدید : 112 تاريخ : يکشنبه 26 اسفند 1397 ساعت: 19:08